چه بگویم از که بگویم
ازآن یار همراه بگویم
یا ازمعرفت دوستان بگویم
یاغیرت مردان بگویم
یا عشق جوانان بگویم
یا بگویم از رسم دنیا
که نگویم همه را بهتر است
(محمد.گ)
چه بگویم از که بگویم
ازآن یار همراه بگویم
یا ازمعرفت دوستان بگویم
یاغیرت مردان بگویم
یا عشق جوانان بگویم
یا بگویم از رسم دنیا
که نگویم همه را بهتر است
(محمد.گ)
من زنده هستم نفس میکشم حرف میزنم راه میروم اما در ظاهر
باطنم سنگی شده از جنس یخ تحرکی ندارد فقط به اطرافش نگاه می کند
به زندگی دیگران نگاه می کند به خوبی ها به بدی ها به عشق دو معشوق
به خیانت ها به تولد یک انسان
و فقط سکوت اختیار میکند گویا دنیا به او مجال صحبت نمی دهد
ومجبور به بازی دراین دنیاست
دنیایی که همه چیزش دروغ است دنیایی که زیباییش به ظاهرش است
دنیایی که در ان زندگی معنایی ندارد
ومن در این دنیا خیلی وقت است که پیر شده ام از کار افتاده ام
ودر اخر در مرگی تاریک قرار گرفته ام
عشقت قلبم را به اتش کشاند لکه ای تاریک بر سینه ی من نهاد
بوی تنت مرامست ودیوانه کرد صدایت مرا عاشق و شیدایی کرد
غم و غصه درونم فواره زد ریشه ی عشقت بر قلبم جوانه زد
رویایت ذهن مرا اشفته کرد کس نداند عشق تو مرا اواره کرد
بدون دیدن چشمانت چه کنم بدونه داشتن دستانت چه کنم
بدونه تو اخر دفتر شعرم را چگونه تمام کنم
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار و انتظار
عاشقت بودم با تمام وجود وجودم سرشار از عشق تو بود
بااتش عشقت شعله میکشم در گرمی اغوشت ارام میگیرم
ارزویم لمس دست هایت بود چشمانم در ارزوی چشمانت بود
رفتی و من رانگاهی نکردی وجودم راخاکستردرزیرپایت کردی
نگاهی به زیر پایت نینداختی چه کنم که مرا درارزوهایت نساختی
(محمد.گ)
تاسی بینداز تابازی زندگی اغاز شود
امیدها به نا امیدی ها تبدیل شود
دشواری های زندگی اشکار شود
عشق های پوچ و هوس گریبان شود
اشک های چشمان سرازیر شود
بر نا امیدی ها افزوده شود
امیدو ارزو ها نا بود شود
بازنده و برنده معلوم شود
(محمد.گ)
بوسه ات امیدم را ناامید
لب هایت مرا سیراب
اغوشت مرا اسیر
صدایت مرا غمگین
بوی تنت مرا دیوانه
مو هایت مرا اشفته
نگاهت مرا نگران
نبود وجودت مرا بی وجود
حال آغوشت درآغوش دیگری
نگاهت در نگاه دیگری
لب هایت بر لب های دیگری
خدایا دیگر کسی را نمی خواهم
که هرکس را خواستم مال دیگری شد
(محمد.گ)
عشقت مرا دیوانه کرد
یادت مرا بی چاره کرد
دیدنت مرا آشفته کرد
بودنت مرا اواره کرد
عشقت قلب مرا اتش کشاند
وجودم را خاکستری بر زمین نشاند
بادی مرا بلندو زنده کرد
وجودم را پخش و ازاده کرد
باشد که حسرت عشقت مرا آزرده کرد
(شاعر محمد .گ)
ای دل تابه کی ناسزایی میکنی ای دل تابه کی مرا عاشق دیوانه میکنی
ای دل مرا تاب و طاقت این را نیست مرا توان این عشق تاب ناک را نیست
من بی چاره گناهم ز چیست که گر عاشق شوم جای من خواریست
نگاهم حسرت دیدارتوست تو نگاهت حسرت دیدار کیست ؟
این دنیا جای عشق بازی نیست که گر عاشق شوی منزل تو جای تنهایست
ای انسان بشنو زمن نصیحتی را هرگز نکند دلت هوس عشق زمینی را
که گر دلت عاشق ودل باخته شود عاقبتت مانند من عاشق شود
( شعری از محمد.گ)
من شرابی ز عشق میخوانم اورا آن شراب شهوت می خواند مرا
من اب زلال می خواهم او را او بوسه ای تاریک می خواهد مرا
من عشق جاودان میخواهم اورا اولذتی پیش نمی خواهد مرا
تا کی آه وناله سردهم زاین دیار تا شود روشن زلفش آن بدکار
خدایا این بنده را چه گناه که وجودش خوارو ذلیل است ز گناه
شعری از محمد.گ
دلم میخواد دوباره ساز بزنم در خانه
با نت های موسیقی دل ببرم دوباره
اما وقتی که شکست این دل بی آرایه
غم آمد جای شوق سراغ من بیچاره
دنباله یه راه چارم تا دل بشه دیوانه
اشک یه چشم زیبا که شوید غم زمانه
بوسه ای از ته دل تا زوغ کنم دوباره
تا بتونم که با عشق ساز بزنم در خانه
ﻫـــﻤــﯿــﺸــﻪ ﻧــــﻪ ﻭﻟــــﯽ ﮔـــﺎﻫـــﯽ ﻣــﯿــﺎﻥ ﺑـــﻮﺩﻥ ﻭ ﺧـــﻮﺍﺳــﺘـﻦ ﻓــﺎﺻـﻠــﻪ ﻣـــﯽ ﺍُﻓــﺘــﺪ
ﻭﻗـﺘــﻬــﺎﯾـــﯽ ﻫـــﺴــﺖ ﮐـــﻪ ﮐــﺴــﯽ ﺭﺍ ﺑـــﺎ ﺗــﻤــﺎﻡ ﻭﺟـــﻮﺩ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫـــﯽ ﻭﻟــــــﯽ ﻧــﺒـــــﺎﯾــــﺩ
ﮐــﻨـــﺎﺭﺵ ﺑــــﺎﺷـــﯽ
یادگارت
یادگارت چنان داغی بردلم نهاد که دیگر هیچ گاه به یاد نخواهم اورد
قسم خورده ام که دیگر عاشق نشوم
اگر هم بخوام دیگر عشقی به درونم نفوذ نخواهد کرد
انقدر قلبم سیاه سخت شده است که دیگرصدای تپشی
ازان بلند نمی شود
دیکر زندگی نخواهم کرد و زنده نخواهم شد
زیرا که عشق همیشه درد ناک خواهد بود
واز امروز تنها با حسرت به ان نگاه خواهم کرد
و انتظار خواهم کشید
زندگی طوفانیست ، قایق زندگیم سوراخ است
تا کجا می باید، دست وپایی بزنیم
صخره ها بسیارند ،ساحلی پیدا نیست
بادبان را بکشید ، شاید از روی ترحم بادی بوزد
نفسی تازه شود
کاش می شد کمکی خواست زآب
یاکه با چشمی باز لحظه ای را خوابید
ولی افسوس که این راه بسی دشواراست
راهی بایدساخت ،چاره ای اندیشید
موج ها را باید، بسی هموارنمود
نظری باید کرد برجک فانوس را،
جور دیگر جستجوئی بکنیم
زندگی را باید،به شقایق گره زد
دلم پر است از این مردمان بس نامرد
دلم پر است از این لحظه های درد آور
دلم پر است از این حرف های جا مانده
دلم پر است از این تیر های نا خوانده
دلم پر است از این نیمه شب شبیخون ها
دلم پر است از این جای حق نشستن ها
دلم پر است از این اختناق در زنجیر
دلم پر است از این التهاب بی تدبیر
دلم پر است از این دردها و این بیداد
از این سکوت ملال آور و چنین فریاد ...
سلامتی اونایی که تو اوج سختی ومشکلات به جای اینکه ترکمون کنه
درکمون میکنن
سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت
تا رفیقش کم نیاره!به سلامتی اون
دلی که هزار بار شکست ولی هنوز هم شکستن بلد نیست
گاهی وقت ها دلم میخواد یکی ازم اجازه به خواد که بیاد تو تنهاییم...
ومن اجازه ندهم و اون بی تفاوت تو مخالفتم بیادتو اروم بغلم کنه و بگه
مگه من مردم که تو تنها بمونی
برایت خاطراتی بر روی این دفتر سفید نوشتم
که هیچکسی نخواهد توانست چنین خاطرات شیرینی را
برای بار دوم برایت باز گوید.
چرا مرا شکستی ؟چرا؟
اشعاری برایت سرودم
که هیچ مجنونی نتوانست مهربانی و مظلومیت چهره ات را توصیف کند
چرا تنهایم گذاشتی ؟چرا؟
چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روی ورق های باقی مانده وجودم نگاشتم
چرا این چنین کردی با من ؟چرا؟
زیباترین ستارگان آسمان را برایت چیدم
خوشبو ترین گلهای سرخ را به پایت ریختم.
چرا این چنین شد/؟چرا؟
من که بودم؟
که هستم به کجا دارم می روم
می خواهم سوار بر قایق تنهاییم بروم نمیدانم کجا اما انقدر میروم تا به پایان دنیا برسم شاید
پایانش از ابتدایش زیبا تر باشد
خا طراتم را به اتش کشاندم انگونه که تو قلبم را به اتش کشاندی
ایستادم وسوختنش را تا لحظه ی اخر تماشا کردم همان طور که
ایستادی و سوختن قلبم را
تا لحظه اخر تماشا کردی
بدان دیگر هیچ چیز برایم باقی نمانده حتی خاطراتم
(محمد.گ)
تنهـایـی یعنی یه وقتهایی هست میبینی فقط خودتی و خودت
رفیق داری همـــدرد نداری
خانواده داری حمـــایت نداری
عشق داری تکیــــه گاه نداری
مثل همیــــشه همه چــــــی داری و هیچی نداری
حکایت رفاقت من باتو حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو تلخ تلخ نوشیدم ...که با هر
جرعه اش بسیار اندیشیدم این طعم را دوست دارم یا نه ؟! و ان قدر گیر کردم بین دوست
داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم ! وتمام که شد فهمیدم باز هم قهوه می
خواهم... حتی تلخ تلخ !!
هوس کردم برم زیر بارون اروم اروم راه برم دستم رو دراز کنم تا تک تک قطره های
بارون رو دستم بچکه به اسمون نگاه کنم چشمم رو ببندم .
بارون شاید تو خشم درون من را
خاموش کنی
(محمد.گ)
دلم گرفته
از ازدحام غریبه ها
از مردمانی که نمی شنوند
از آنها که لهجه ی شیرین نگاه را
هرگز نفهمیدند
دلم گرفته
نه از نبودن آنها
که از ماندن خود
من از سایه ی بی قرار خودم خسته ام ...
هنوز هم كسی نمیداند:
چوپان قصه ها
دروغ میگفت تا...
تنهایی هایش بشكند
اااااااااااااااااای مردم
گرگ گوسفندهای مرا هم خورد
دلم
نه عشق آتشین میخواهد
نه دروغ های قشنگ...
نه سکوت تلخ شاعرانه
نه ادعاهای بزرگ
نه بزرگی های پر ادعا...
دلم یک فنجان قهوه ی داغ میخواهد
و
یک دوست که بشود با او حرف زد...!!!